آخرین پنج شنبه پاییزی
عزیزم امروز رفتیم پاساز آزادی واسه بابایی کاموا بگیرم شال ببافم در حالی که همه مشغول دیدن کامواها بودن بابایی صدام زد، گفت: ببین وروجک داره چی میبینه دیدم شما هم وقتو غنیمت شمردی و به عروسک هایی که از طبقه بالا آویزان بودن نگاه می کنی الهی فداش بشم من بعدش تو ماشین مثل روزهای اول تولدت دست کوچولوتو زیر چونت گذاشتی و ناز لالا کردی کوچولوی نازم عمه مینا همش میگه چاله های پشت دستای فاطمه رو ببوس. بار اول کلی گشتم تا پیداشون کردم عکسشو واست میذارم که خودتم چاله هاتو ببینی چقد نازه خدا جونم به خاطر تمام لحظات قشنگم با فاطمه ازت ممنون و سپاسگزارم ...