فاطمهفاطمه، تا این لحظه: 12 سال و 7 ماه و 10 روز سن داره

بهترین هدیه زندگی

عیدی های سال 1391 فاطمه کوچولو

      فاطمه جون    بهار یک نقطه دارد                                              نقطه آغاز بهار زندگیت بی انتها باد مامان جون فریده این ظرف مسی واست گرفته که توش برات غذاهای سالم درست کنم   خاله فاطمه جون زحمت کشیدن این پیراهن شیک از گناوه واست گرفته   تلفن موزیکال، هدیه از طرف دایی رحمت (دایی مامانی) که دیلم واست گر...
24 فروردين 1391

آخرین جمعه سال 90 و شروع سوپ خوردن

به نام خالق هستی از دیروز سوپتو شروع کردم با گوشت گوسفند و خرده برنج و گشنیز و هویج  امروزم با مرغ و خرده برنج و سیب زمینی و جعفری برات سوپ درست کردم از صافی ردش میکنم و میدم که نوش جون کنی.اگه میل به خوردن سوپ نداشته باشی بر میدارم و چند ساعت بعد با روش بن ماری گرم میکنم و بهت میدم جیگرم جدیدا یاد گرفتی تا میخوام قاشق بزارم تو دهنت ،قاشقو از دستم می گیری   ...
26 اسفند 1390

چیزهایی برای بهترینم

دخترگلم چیزهایی تو مسافرت واست گرفتم که تو ادامه مطلب میزارم خیلی چیزا میبینم که دوست دارم واست بگیرم چون کمدت پر از اسباب بازی و لباس و ... فعلا جلوی خودمو میگیرم خرید های دیلم برای ناناز خانوم پتوی نرم و لطیف بادکنک و ستیکر و لیوان و چسب ظرف غذا ...
24 اسفند 1390

دو اثر هنری برای فرشته زیبایم

 سلام بر مونسم فاطمه جونم، خانوم کوچولوم، از اونجایی که روند رشدت خیلی سریعه  بر این شدم که اثر دست و پای کوچولوتو به یادگار بذارم و بندهای انگشتات و خط های کف دستتو جاودانه کنم و به دیوار اتاقت بیاویزم و هر بار که می بینمش هزار با قربون صدقت برم و صد هزار بار خدارو شک کنم هر کاری از دستم بر بیاد انجام میدم  برای ثبت و ضبط دوران شیرین کودکیت مطمئنم که آینده خودت بیشتراز ما لذت میبری لذا در پی سرچ هایی که داشتم و همچنین راهنمایی هایی که از وبلاگ ثمین جون گرفتم بالاخره طرز تهیه قالب یافتم دوستان میتونن به آدرس زیر جهت توضیحات یشتر و ایجاد تابلوی مشابه برای کودک دلبندشون مراجعه کنند ...
18 اسفند 1390

در ادامه ی غذادادن به وروجک

سلام عشقم اگه بدونی چقد لبخندت برام معنی داره و شادم میکنه و خستگی رو ازتنم در میبره  حتی ثانیه ای دهانتو نمی بستی.... کوچولوی دوست داشتنی مامان، عاشق خندهاتم پس بخند و اما حریره بادام ...ولی با آب درست میکنم  بله از دیروز شروع کردم و به مدت سه روز، یه عدد بادام و یک قاشق کوچولو آرد برنج و کمی شکر، یک قاشق صبح یه قاشق بعد از ظهر بهت میدم که نوش جان کنی البته ابتدا خودم بادام تست میکنم که تلخ نباشه ولی نمیدونم چرا تا قاشق میبینی دهانتو محکم میبندی ولی من کوتاه نمیام و با هزار فیلم، صدا، بازی بهت میدم  آب هم برات میجوشونم و بعد از سرد شدن بهت میدم ولی فعلا علاق...
8 اسفند 1390

جوجوی 160 روزه

سلام  روشنایی بخش خانه گلم از دیروز با نام خدا غذای کمکیتو شروع کردم تصمیم گرفتم سه روز اول هر بار یک قاشق لعاب برنج (آب برنج پس از اینکه حسابی پخته شد) بهت بدم تا با مزه آن آشنا بشی میخواستم در آخر شش ماهگی غذاتو شروع کنم ولی از اونجایی که تو مسافرت خیلی به غذاها واکنش نشون میدادی طاقت نیوردم دیگه دلمون نمیومد جلوت غذا بخوریم  چون با هیجان نگاه میکردی و نمیتونستی بخوری برامون سخت بود تو سفر یه شب داشتم سالاد بهت نشون میدادم که دهنتو باز کردی خیلی دلم سوخت شاممو رها کردم و رفتم بهت می می دادم ببخش مامانی فقط میخواستم رنگ قشنگ غذاها رو بهت نشون بدم ان شالله به موقع بهترین غذاها رو واست آماد...
5 اسفند 1390

هر روز ماهرتر از دیروز

سلام گل زیبا و بی خارم از کارهای جدیدت که اخیرا انجام میدی با تمام وجودم برات مینویسم  شاید چند وقت پیش از این، این کارهارو انجام میدادی ولی الان پررنگتر شده و بیشتر خودشو نشون میده حیفم اومد برات نگم چون من و بابایی که حسابی به کارهای جدیدت توجه میکنیم 1 به هنگام شیر خوردن فوق العاده بازیگوش شدی اگه کسی تو اتاق باشه و حرف بزنه دست از خوردن بر میداری و دنبالش میگردی. چه میشه کرد باهوشی دیگه!!!!!!!!! البته خودم و بابایی از این قضیه مستثنی هستیم چون به صدای ما دوتا عادت داری   2 به صداها خیلی خوب عکس العمل نشون میدی و سرمبارکتو به سمت منبع صدا برمیگردونی 3 وقتی تو عالم خودت هستی و داری با اسباب...
3 اسفند 1390

خاطرات اولین مسافرت

سلام به دختر خوشگلم و همه دوستان خوبم با تاخیر چند روزه اومدم تا برات از خاطرات سفر بگم بالاخره بعد از 15 ماه  دوباره مسافرتمون شروع شد تو این چند ماه که نتونستیم جایی بریم  به خودمون امید می دادیم که چنین روزی میرسه و... اولین مسافرتت بود و من نگران بودم که نا آروم باشی و گریه کنی و ... جونم برات بگه که عمه مهربونت پذیرای ما بود و اولین مسافرتتو تبدیل به یه سفر به یادموندنی کرد بر خلاف تصورم از خونه بهتر و منظم تر میخوابیدی هم ظهر و هم دم غروب میخوابیدی از نق،نق خبری نبود دختر عمت، رونا که نمی دونست برات چی کار کنه از دیدنت خیلی خوشحال بود پنج شنبه روز تولد شش ماهگیت ساعت ١٥ رسیدیم و رونا دونه دونه تمام عروسک ها ...
2 اسفند 1390