فاطمهفاطمه، تا این لحظه: 12 سال و 7 ماه و 1 روز سن داره

بهترین هدیه زندگی

در ادامه ناخوشی...

با سلام عزیزم دیشب ساعت 10 بیدارت کردم که داروهاتو بهت بدم و اندکی شام و... ولی خیلی خیلی بی حال بودی و دایم سرت به در و دیوار می خورد و تالاپ میخوردی زمین عزیزم. الهی بمیرم خیلی بیماری وداروها بهت فشارآورده. خوابت میآمد شدید ولی خوابت نمیبرد. افتادی پشت گریه شدید گریه ای که هیچ چیز و هیچ کس نمیتونست آرومت کنه. خودتو رو زمین میغلتوندی و گریه و... وای که چه اتفاق و لحظات بدی بود. تو بغلم نمیموندی و بدنتو کج میکردی یهو در همین حالت نفست رفت و از حال رفتی. دنیا رو سرم واژگون شد، وای چقد سخت بود. الهی هیچ وقت تکرار نشه واسه هیچ کس. بابایی بغلت کرد و تا اینکه دوباره نفست برگشت. نمیدونم چرا تو این یکی دوماه اینقد بیش ازپ...
5 بهمن 1391

شب دومی که تب، بدن نازنینتو داغ داغ کرد

 به نام حق   یا من اسمه دواء و ذکره شفاء دیشب خیلی بهت سخت گذشت عزیزم، تبت 3_4 بار به شدت بالا رفت فکر کنم بالای 40 بود. دیگه نیازی به اندازه گیری ندارم تقریبا دستم اومده. من و خاله آتا تا صبح بالا سرت بیدار بودیم و همچنین مامان جون که حضورش برام قوت قلبی بود. و داروهاتو بهت میدادیم و سریع پاشویت میکردیم. هر بار خیلی طول میکشید تا تبت پایین بیاد. ٢بار  از شدت تب مجبور شدم از خواب بیدارت کنم  و دست و صورتتو با آب ولرم بشورم که خدای نکرده اتفاق بدی نیفته بابایی هم با اینکه صبح باید سر کار میرفت و نیاز به استراحت داشت ولی چندین بار بیدار شدو بغلت میکرد و... عزیزانم از همتون که تنهام نذاشتین و کمکم کردین م...
4 بهمن 1391