فاطمهفاطمه، تا این لحظه: 12 سال و 7 ماه و 10 روز سن داره

بهترین هدیه زندگی

26

سلامی به گرمی این روزها امروز صبح خیلی کسل از خواب پاشدی تقریبا 9:30 بود و میخواستم واست نیمرو آماده کنم گفتی:"خاموشش کن" منم گفتم چشم بعد از حرفت پشیمون شدی و خواستی که واست درست کنم گذاشتم جلوت و یه تخم مرغتو خوردی بله خودت خوردی تا من رفتم تلفن جواب بدم اومدم دیدم تمام شده شاخم داشت در میامد اولا که خودت خوردی ثانیا که یه تخم مرغو خودت خوردی. احسنت نشون دادی که میتونی. بعدش رفتیم حمام و آب بازی و ... واست سبد بردم توش آب میریختی و دیدی آب توش نمیمونه برات جالب بود ولی خوشت نیومد و ترجیح دادی با همون قوطی خالی شامپوت بازی کنی و پر و خالیش کنی اومدیم بیرون واست سمبوسه آماده کردم عکس سمبوسه مامان ساز ریز و خوشمزه یکی شو خورد...
27 تير 1392

25 ام تیر

سلام عطر خوش زندگیم دوست دارم عزیزم صبح پاشدیم دیدیم تا جوجه نارنجی اه حال ناره و داره جون میده و جوجه بنفش هم با پا روش میگرده. خیلی ناراحت شدم. الهی شکر که حواست به واقعه نبود و متوجه نشدی... عصرانه واست پاپ کرن درست کردم و با آب ترشی لبو رنگش زدم و یه کوچولو خولدی عکس عصری رفتیم باشگاه، تو ماشین تا چشت به پمپ بنزین افتاد گفتی:"بنزین بزنیم"  ابتدا رفتی سرسره و تاب. از تاب که حاضر نیستی پیاده شی مخصوصا اگه ببینی بقیه پیاده نمیشن یا گریه میکنن تو هم ازهمون شیوه استفاده میکنی بعدش رفتیم شام. چنگال میزدی و چن تکه ای شنیسل خولدی. بعدش رفتیم پارک آزادی. سوار سه چرخه شدی و کمی ناآرومی و کمی بازی تا اینک...
27 تير 1392

30

عزیزم بعد از سفر این روزا خیلی نا آرومی و گریه های شدید وسر کوچکترین چیز گریه میکنی که میخوای بالا بیاری و...علتش هم اینه که چون چن روز واقعا دورت شلوغ بوده و عروسی و جشن و شادی الان تحمل خونه و تنهایی نداری ولی واقعا برام مقدور نیست که صبح ها که هوا گرمه بریم بیرون. الهی که زودتر دوباره عادت کنی و... ...
24 تير 1392

27

سین مثل سلام عزیزم تو خونه خیلی گریه میکنی و ناآرومی و بهانه گیری. عصری رفتیم خونه مامان جون سوار سه چرخت کردم و یه ساعتی تو  کوچه چرخوندمت خیلی بهت خوش گذشت ...
24 تير 1392

24 ام

سلام عشقم عزیزم صبح ازخواب نازکه بیدار شدی خدا رو شکر گیه نکردی وبا سیستم بای دادم(از ساعت 4:30 تا 8:30 به مطالعه و وبلاگ نویسی و لذت نت گردی پرداختم) اومدم پیشت و بوسه بارونت کردم و صبح بخیر و...  بهت گفتم امروز میریم خونه مامان جون و خوشحال شدی و آماده شدیم... تا از خونه زدیم بیرون دستتو سایه بونی کردی تا مانع رسیدن نور خورشید به چشمات بشه. به آفتابم میگی:"آشتاب" و معمولا تا میریم تو آفتاب این کارو میکنی و میگی:"آشتاب اذیتم میکنه." نا گفته نمونه که نقابم داری ولی بی استفادس و دوسداری دستاتو نقاب کنی صبحانتو تو راه و خونه مامان جون بهت دادم تا رسیدیم رفتی سراغ ممد دایی و تلاش کردی که بیدارش کنی ول...
24 تير 1392

چهارم رمضان با دخترکم

سلام عشقم عزیزم صبح که از خواب پاشدی ابتدا روزنامه زیر پای جوجه ها رو عوض کردیم و بهشون دونه دادی و صبحانه خیلی کم کیک خوردی، ولی در عوض گشنت شد و ناهار دال عدس با پلو بهتر خوردی(در واقع افطارمونو زود آماده کردم) .ساعت ١١ رفتیم بالا دم در آرادینا، به مامانش گفتی:" جوجه دارم و..." خیلی خوشحالی و با ذوق تعریف میکنی.  برگشتیم واست بادکنک باد کردم. معمولا روزانه شعرهای همیشگیمونو باهم میخونیم اتل متل توتوله و...هزاران شعر دیگه که بارها نوشتمشون. عصر پاشدی و عصرانه کمی هلو و کمی بستنی خوردی. کمی چون یه بستنی نمیتونی تا آخر بخوری. و با مکعب های رنگیت یه کار قشنگ انجام دادی من و بابایی خیلی ذوقتو کردیم و ازت عکس انداختیم و ب...
23 تير 1392