فاطمهفاطمه، تا این لحظه: 12 سال و 7 ماه و 4 روز سن داره

بهترین هدیه زندگی

خونه مامان جون

سلام عروسک قشنگ من صبح به نوید اینکه میخوایم بریم خونه مامان جون از رختخواب جدات میکنم و از کسلی درت میارم و گرنه ازخواب بیدار میشی ولی بی رمق و گریان و... عسیسم صبح از خواب پاشدی و پنیر مثلثی و نون گذاشتم جلوت و شیر با اندازه گنجشک خودی. نصف لیوان شیرو تو لیوان کاغذیریختم و رفتیم دم در بهت دادمش و راهی خونه مامان جونشدیم . عاشق اینی که پول بدی به راننده. همیشه بعد از پیاده شدن ازت میپرسم خونه مامان جون از کدوم وره؟ اشاره میکنی به سمت خونشون چن شب پیش تو ماشین به بابایی میگفتی:"بابایی از سمت راست برو" صد البته راست و چپو هنوز تشخیصنمیدی فقطمیدونی که مسیره میگی:"بابایی تند نرو(چون معمولا عقب سر پا میایستی و این ور اون ور میشی، ال...
15 مرداد 1392

15

سلام دردانه ام سلام خوانندگان همیشگی و خاموش وبلاگم سلام دوستان خوب و همیشه همراهم عزیزم امروز صبح تقریبا ١٠ از خواب ناز پاشدی و طبقمعمول یکی دو ثانیه ای می می خولدی تا سر حال و بانشاط بشی. بعدش شله زرد کاله که بابایی واست خریده بودو دستت دادم و کلی باهاش ور رفتی و قاشقش واست جالب بود بعد از چن دقیقه واست بازش کردم و یکی دو قاشقشو خوردی و منم اصلا اصرارت نکردم. درشو بستی گفتی:یخچال بزارش خنک بشه ما هم گفتیم چششششششششششششششششم بعدش کمی کمد رختخواب ها رو مرتب کردیم و سیب زمینی آب پز کردم و در اندیشه غذای جدید و مطابق ذائقت بودم و همچنین روشی که بتوانم غذا بهت بدهم این فکر هر روز و هر شب من و همه مادرهاس مخصوصا مادرهایی...
15 مرداد 1392

یک ماه تا دو سالگی

و چه زیبا سهراب اینگونه سرود: "صبح ها وقتی خورشید در میآید متولد بشویم" به این مصرع اینقدر معتقدم که هر شب پیش از خواب برنامه فردایم برای دوباره متولد شدنم در ذهنم میریزم کلیه کارها ریز و درشت، همین که در طول روزم پر باشد از برنامه و کارهای روزمره ام را یکی پس از دیگری پیش ببرم و همین برنامه ریزی برای منه مادر و مدیر خانه یعنی داشتن روز خوب، با تو بودن و در کنارت نفس کشیدن یعنی هر روز متولد شدن شوق زیستن و امید برای ادامه حیات... چن شب پیش با بابایی سر صحبت شما شد و گفتم واقعا چقد زود گذشت. یک ماه دیگه دخترکمان، همه زندگی مان، دوساله میشود. پرونده سال دوم زندگیش، خنده هایش، گشت و گذار هایش، خوردن ها و نخوردن هایش... همه و ه...
15 مرداد 1392

8

سلام گلم ساعت 11:30 از خواب بیدار شدی و منو بابایی هم بیدار کردی و شیر و ماماتین واست گذاشتم و گفتم اینا ماهی اند بندازشون تو آب خوشت اومد دونه دونه مهی هارو تو شیر انداختی و یکی دو دونشو با قاشق خوردی و دیگر هیچ. واست کتلت گوشت و سبزیجات حاوی(تخم مرغ، سیب زمینی، کدو، هویج، آرد و نمک و ادویه، گوشت چرخی، پیاز) سرخ کردم حاضر نشدی دس بگیری. عکس ساعت 17 لالا کردی.الان خاله معصوم بهم واتساپ زد و گفت که مهرسا هم اصلا از صبح تا حالا هیچی نخورده. امان از دست شما همیشه روزه دارا!!!!!!!!!!!!!!!!!   ...
8 مرداد 1392

30 ام تیر

سلام بیمبو بیمبو بیمبو عزیزم از جمعه که تبلیغ کیکی بیمبو از عمو فیتیله هاشنیدی همچنن تکرار میکنی:بیمبو بیمبو بیمبو عزیزم امروز ساعت ١٠:٣٠ از خواب پاشدی. و خداروشکر خوب خوابیده بودی و میشه گفت سرحال پاشدی و عدسی واست درست کرده بودم گذاشتم جلوت با گوشت کوب،شروع به کوبیدن کردی و خیلی کم (شاید دوقاشق مربا خوری) خوردی. بعدش گفتی برش دار و گفتم سیر شدی برشدارم. و منم مث هر روز که با ترفند بهت میدادم بهت ندادم و دوست دارم کمکم خودت عادت به خوردن کنی. دیروزم واسه دادن ناهارت خیلی اذیت شدم آخرشم میلت نبود و نخوردی. عزیزم بعدش پاستیل خواستی و بهت دادم و جن تا خوردی بعدش بستنی خواسی و بهت دادم و کاکایو روشو خوردی و منم هیچی نگفتم و بعدش سفره پ...
30 تير 1392

29 ام

امروز شنبه اس و طبق معمول چون دو روز بابایی پیشت بود و امروز تنهایی تو خونه، خیلی کسل ساعت ٩:٣٠ از خواب پاشدی و راضیت کردم بریم آشپزخونه رو بشوریم  چون معمولا به آب بازی نه نمیگی و تخم مرغ آب پز دستت دادم و خودت پوستشو جدا کردی خیلی خوشحال شدم و بعدش یه ذرشو خوردی و گذاشتیش کنار!!!!!!!!!!!!! و گفتی ماهتابه بیار سرخش کن ای شیطون نه معمولا نیمرو بهت میدم(گفتیم تنوعی باشه) اصلا خوشت نیمد و نخواستیش. ای خدا جون کمک کمک دوباره نه صدباره غذا رو پس داد شلنگ آبو دستت دادم و تا سرگرم آب پاشی و... شدی ذره ذره بهت دادم و خودی. بعدش دیدیم دوباره کسلی و بی حوصله، رفتیم حمام و سفره و موکت آشپزخونه شستم و آب بازی ولی گ...
29 تير 1392

تولد بیست و دو ماهگیت مبارک عزیزم

  همیشه به قداست چشمهای تو ایمان دارم چه کسی چشمهای تو را رنگ کرده است چه وقت دیگر گیتی تواند چون تویی خلق کند؟فرشته ای فقط در قالب یک انسان فقط ساده می توانم بگویم تولد بیست و دو ماهگیت مبارک دختر زیبایم عزیزم دیشب بابایی ساعت00:30 بامداد ازماموریت برگشت و خیلی خسته بود و بعد از نوشیدن چای به جایگاه خوابش شیرجه زد. برخلاف شما که اصلا خواب به چشمات نبود و با هم پسته خوردیم و رفتیم تو رختخوابت و کتاب"دزده و مرغ فلفلی"(کتابی که من در کودکی عاشقشبودم و تقریبا همه رو حفظ بودم) و "یه بوته و دوبوته"(کتابناصر کشاورز که بسیار دوسش داری و اشعارشو داری حفظ میشی البته حفظ میشیم) از کتابخونت انتخاب کردم و به رختخو...
27 تير 1392
1