فاطمهفاطمه، تا این لحظه: 12 سال و 7 ماه و 10 روز سن داره

بهترین هدیه زندگی

هفته مربوط به کارهای آتلیه خانوم خانوما

1393/2/18 10:27
نویسنده : مامان
1,151 بازدید
اشتراک گذاری

سلام گرم و صمیمانه به یدونه دخترم و خوانندگن خاموش

'گزارش هفته پرکار ما

این هفته تصمیم خودم را برای آماده کردن کارهای آتلیه ات گرفتم و شنبه بعدازظهر بهاتفاق بابایی رفتیم واست دو دست لیاس  و کفش خریدم البته ظهر با هم دسبکار شدیم و خمیر بازی کردیم به این صورت که آرد گندم ، آب، چن رنگ خوراکی و نمک آوردم و نانوا بازی کردیم و اولش من خمیر همه رنگ دادم دستت و بازی کردی بعدش دیدم راغبی خودت از ابتدا خمیر درست کنی.آرد ریختی و آب ریختی و به نمک خیلی علاقه داشتی گفتم مشتریا نونمونو نمیخرنا خیلی شور شده همین اسباب خنده شده و با دستت ورز میدادی و یواشکی رنگ میریختی در میزان زیاد و تنور گذاشتم ولی اصلا تو تنور نذاشتی و مشتریا رفتن و ... راجع به نانوایی کلی حرفا زدیم و خندیدیم.

^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^

یکشنبه صبح ساعت 9 مامان جون و باباجون اومدن دنبالت بردنت خونشون منم رفتم بازار وکیل پارچه دامن توتو واست گرفتم و کتاب آموزش قران به همراه دی وی دی .عصر دعوت بودیم خونه همسایه مامان جون به صرف آش رشته غذای مورد علاقت ولی لب نزدی. ناهارم نخوردی .امروز کلا روز اعتصابت بوده چون ظهر نخوابیدی ساعت به 22 نرسیده بود که گریه و اومدی بغلم خوابت برد البته دسشویی نرفته.

^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^

دوشنبه

من به دوختن و آماده کردن تاپ و دامن توتوت پرداختم

مامانیکه تا حالا خیاطی نکره البته اخیرا کار با چرخ شروع کردم و پرده آشپزخانه و رو تختی و روبالشی دوختم و الانم لباس شما .کلا کارهای هنری خیلی دوست دارم و بهم آرامش میده.

دی وی دی قرانتو واست گذاشتم و حروف تکرار میکردی. چون خرما نمیخوری امروز خرما وکنجد و پودرنارگیل دادم دستت و گفتم بادستت هسته دربیار و مخلوط کن همین باعث شد که حواست پرت بشه و خوردنی پیش بیاد.

کلی کتاب قصه برات خوندم تا خوابت برد.

تا ساعت 17 آماده شدیم و به اتفاق خانواده رکسانا باغ ارم رفتیم خیلی زیبا بود تقریبا همه گل ها باز شده بودند و چون چن وقت پیشم رفته بودیم همه جاها رو بلد بودی و خودت می ایستادی واسه عکس. رکسانا دستتو گرفت و با هم دوان دوان به راه افتادین تا انتهای باغ بهتون رسیدیم. عزیزم روزهای کودکیت  شاه شاد

سری قبل در ابتدای ورود بستنی فالوده خوردیم این سری برگشتن میگفتی اینجا نرفتیم

الهیییییییییییییییییییی فدای تو. البته ناگفته نماند که سری قبل تو نمیومدی و فک میکردی ازگلهادور میشیم

دنیای بچه گی اه دیگه همه چی وارونه و عجیب غریب و دوست داشتنی

بعدشرفتیم باشگاه حسابی سرسره بازی کردین و جاتون خالی پیتزایی خولدیم و بعدشم رفتیم آپارتمان عمو دیدیم و دربلواری چای هم خوردیم و هر بار میپرسیدی بعدش کجامیریم ؟؟؟؟

پشت سر هم دوست داری این ور اون ور بریم

توماشینم بارکسانا جیغ وداد و فریادو گاهی هم دعواهای کودکانه.  

اخیرا یاد گرفتی میری تو کانتکتها و رو شله زرد(بله شله زرد! چون دیدیم که خیلی با عکس قبلی مشکل داریم و تا میدید گریه کنان میگفتی میخوام با بابا حرف بزنم و گریه شرو عمیشد منم عکس شله زرده بابایی خیلی دوست داره براش گذاشتم که انگار باید اونم عوض کنم. چون در طول روز اگه با بابایی حرف بزنی خیلی گریه میکنی .) میزنی و بعدشم ازمیپرسی کدوم بزنم و شماره بابا رومیزنی.  

^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^

سه شنبه

ساعت 10 پاشدی بردمت آرایشگاه. راحت قبول کردی ولیتا نشوندمت رو صندلی گریه شروع شد منو خاله فاطی و لیلا جون خیلی تلاش کردیم لافایده. خانم آرایشگر از شیوه ترسوندن کمک گرفت و اشره کرد به شاگردش که روپوشیفید پوشیده و گفت این خانم دکتره و... همینو که گفت ازنیمه کار تاانتها آروم نشستی .منخودم اصلا شیوه ترساندن کودک برای حل کردن مشکل نمیپسندم و بکارنمیبرمولیمتاسفانه  دیگران زیاداستفادهمیکنن.

سعت 18 با ابابرفتین پارک جنت که اونجا پرنیان جلوپور هم دیده بودیو با هم بازیکردین وبعدشم به صرف شام خوه مامان جون پرداخته بودی. منم رفتم برای خرید جوراب و ته تویخریدات. اومدم خونهدیدم خوابیدی. البتهچون ظهر نخوابیده بودی.

......................................................

چهارشنبه

ساعت 9 پاشدی بعداز صرف صبحانه ساعت 11 راهی حمام شدیم کمی گریه و بادکنک بردمت و پر آب میکردیو رو خودم و رو  من میریختی و موهاتم با هزار کلک سشوار کشیدم همشم یگفتی نمیخوامو ... ولی باید خوشملت میکردم. ظهر برات چن تاکتاب از سری کتاب های "خودم دسشویی میرم و ... "خوندم تا خوابت برد و آماده شدیم و به اتفاق خاله فاطمه راهی باغ جنت شدیم  و مامان جون هم  اوسط کار اومد .خانم عکاس ساعت 18 تشریف آوردن. همکاری نمی کردی و پشتتو میدادی به دوربین  و من عکس نمیخوام و باهاتون قهرم خودتم بیا باهم بگیریم و میخوام تو بغلت باشم و...

بعد ازاین همه کار اینم آخر شاهنامه

بالاخره باهزار کلک سه دست لباس تنت کردم و عکسهایی از عروسکوچولو توباغ انداختیم.

مامان جون باهامون اومدن خونه و باهم بازی کردین.

پسندها (2)

نظرات (4)

مامان فرنيا
20 اردیبهشت 93 10:34
سلام خسته نباشيد عجب هفته پر گردشي هميشه شاد باشيد
نهال
1 خرداد 93 16:43
سلام عزیزم خوبی؟ فاطمه جون خوبه؟ سلااااااااااااااااااااااااااااااام عزیزم چه عجب یادی از ما کردین ممنوووووووووووووووووووووون شما خوبید عزیزم دخملی خوبه
مامان ضحــــا
11 تیر 93 11:16
سلام خانمي فاطمه جون خوبه؟؟ممنون از اينكه به ما سر زديد من به شما سر ميزنم ولي مطلبهاتون كه رمز داره نميتونم چيزي بنويسم عكسهاي آتليه ي فاطمه جون رو نميذاريد؟؟؟
مامان عاطفه
2 مهر 93 12:01
سلام خوشحال میشم از وبلاگم دیدن کنید و البته از وبلاگ مامان عاطفه هم با تشکر