تفرجگاه کهمره سرخی
یکی بود یکی نبود، زیر گنبد کبود دخترکی بود به نام فاطمه گلی، مامان و باباش خیلی دوستش داشتند به هربهانه ای میبردنش بیرون تا چیزای جدید ببینه. امروز نخودی قصه ما میره به یه جای مفرح در حومه شهرشون. توراه درختان سرسبز، ببعی، باغ های میوه و ... میبینه، آخر راه هم پیچ های تند و ده کره بس و منظر رو رد میکنن و تو دل کوه چادر میزنن و یه روزو در دل طبیعت به درمیکنن، تو هوای پاک تنفس میکنن و به ریشون استراحت میدن و جای همتونو خالی میکنن و... اما وقتی مامانش خواست بهش سوپ بده، مامانجون فریدش نشونده بودش، مامانش که ترس از افتادن داشت و تا حالا بدون تکیه ننشونده بودش گفت: نیفته و ... بعدش متوجه شدیم که ن...