در ادامه ناخوشی...
با سلام
عزیزم دیشب ساعت 10 بیدارت کردم که داروهاتو بهت بدم و اندکی شام و...
ولی خیلی خیلی بی حال بودی و دایم سرت به در و دیوار می خورد و تالاپ میخوردی زمین عزیزم.
الهی بمیرم خیلی بیماری وداروها بهت فشارآورده. خوابت میآمد شدید ولی خوابت نمیبرد. افتادی پشت گریه شدید گریه ای که هیچ چیز و هیچ کس نمیتونست آرومت کنه. خودتو رو زمین میغلتوندی و گریه و...
وای که چه اتفاق و لحظات بدی بود. تو بغلم نمیموندی و بدنتو کج میکردی یهو در همین حالت نفست رفت و از حال رفتی. دنیا رو سرم واژگون شد، وای چقد سخت بود. الهی هیچ وقت تکرار نشه واسه هیچ کس. بابایی بغلت کرد و تا اینکه دوباره نفست برگشت. نمیدونم چرا تو این یکی دوماه اینقد بیش ازپیش، اتفاق بد برات پیش میاد. بابایی بردت تو آشپزخونه و بعدش تو حمام با شامپو ها حواستو پرت کرد تا کمی آروم شدی و خدارو هزار بار شکر ساعت 00:30 لالا کردی. اما تا مدتی بعد تو خوابم هق هق میکردی.
وای اینم ازشب سوم بیماریت که به سختی سپری شد.
بعد از خواب ظهرت بردمت خونه مامان جون تا کمی از حال و هوای مریضی خارج شی و با دایی محمد و خاله ها باز کنی ولی برخلاف تصورم اصلا سرحال نشدی و همش به خودم چسبیده بودی به علت داروها خیلی بی حال بودی با خاله آتا برگشتیم خونه و لالا کردی.
قرص_ وشربت ایبوپروفنتو امروز دیگه بهت ندادم. دیشب آخرین بار بهت دادم.