فاطمهفاطمه، تا این لحظه: 12 سال و 8 ماه و 2 روز سن داره

بهترین هدیه زندگی

باغ بابا جون در مهر ماه

1392/7/13 16:14
نویسنده : مامان
320 بازدید
اشتراک گذاری

سلام عسل شیرین و شفافم

پرتوی پرنورم

مو مشکی ام

امروز به اتفاق خانواده عمو حمید +عمو جوشکار و دخترش فاطمه+عمو علی در روز خوش آب و هوای پاییزی(ساعت تقریبا 8) راهی باغ شدیم هوا عالی بود بسیار معتدل، آقایون مشغول نصب منبع آب بر فراز پشت بام شدن و شما هم تمام روز با فاطمه سرگرم بازی شدی. فاطمه دوم دبستان بود مودب و خوشرو با من دوست شدم و مامان فاطمه مامان فاطمه گویان به دنبالم راه میافتاد(معمولا همه بچه ها به سمتم جذب میشوند کلا بچه ها رو دوست دارم خوشگلم تو که جای خود داری)

عکست با موهای خرگوشی شده

موقع ناهار جوجه جلوت گذاشتم خودت میخوردی میگفتم: به دوس جونی هم بده. یکی خودت یکی هم به او میدادی. نزدیکای غروب در حین چکاندن تخمه پلکت نای باز موندن نداشت و سرت به سمت پای مادر سرخورد و به خواب رفتی. عشق مادر، رسیدیم، بیدارت کردم که شب به موقع بخوابی ولی کسل احوال و گریان شدی از گزینه های مغزم جهت آرام ساختن کودک کمک گرفتم

به منزل دوست جونیت رکسانا تماس گرفتم و دعوتش کردم به کلبه مان

مامانش میگفت: خونه مامان جونشم که هست همسایه ای دارن که اصرار دارد رکسانا همان جا بماند و همبازی دخترکشان بشود

در دلم گفتم: نیم وجبی چقد خاطر خواه داردخندهنمیدونستیم، باید وقت قبلی بگیریم

رکسانا وارد شد و من به گرمی ازش استقبال کردم (طرف مشهوره)، دوسی چقد خوشگلی و... خوش آمدی، بیا بریم تو اتاق فاطمه و استیکرهای فاطمه رو بهش نشون دادم و سر خط بازی دسشون دادم و اتاق ترک کردم تقریبا دو ساعتی سرگرم بازی شدند گوش شیطون کر بدون دعوا و درگیری

(کباب جیگر و دادن جیگر بهتونو به بابایی محول کردم)

یه عروسک خودت یکی هم به او میدادی یه کیف خودت یکی هم به او میدادی. اجازه میدادی سوار فیلت بشه بعدش میگفتی:"بلند میشی یه کوچولو بشینم"

کیف میپوشیدین و مهدکودک بازی میکردین

عکستان در تخت بادردستداشتن کیف

(عزیزم تختت تا کنون فقط جنبه بازی داشته و به هنگام بازی تنهایی یا با دوستات به اونجا میروین و هنوز به عنوان مکان خواب نمیشناسیش کم کم دارم بهت معرفیش میکنم که بابا جون من تخت خوابم نه تخت بازی؟؟)

با رفتن رکسانا ریزه ریزه باهات کنار اومدم تا وقت خوابت، مسواکم زدیم و گریه از نوع شدیدش سر دادی و هق هق

 بابایی هم بیچاره سردرگم چون پیشش نمیری، اینقد باهات صحبت کردم و گفتم و گفتم  تا هق هق کنان به خواب رفتی خوشگل مادر

تصمیم تازه و جدید:

چن وقته ذهنمه به خودش مشغول کرده که دوسال پیشت خوابیدم ولی کم کم به خاطر رشد شخصیتت و استقلالت و... و اینکه اگه بزرگتر بشی جدا کردن اتاقت به مراتب سخت تر و زمان بر تر میشه

کم کم دارم اول خودم و بابایی واسه جدایی با کودک دلبندمان آماده میکنم

برایم بیش از اندازه سخت است شبها در کنارت بودم و آرامش قلبم بودی و...

تاکنون هم تراز هم هر سه روی زمین اتاق کودکانه صورتی رنگت میخوابیدیم ولی امشب رختخوابمون را قایم(90 درجه از زبان یه مامی ریاضی دان) به رختخوابت پهن کردم دستم به پاهایت میرسید و نه به دستهایت، چندین بار پاهایت را لمس کردم.

امیدوارم موفق شوم. از این پس را مناسب جدایی میدانم چون اولا مسیله شیر نصف شب به پایان رسیده و ثانیا زیاد متوجه این موضوع نیستی که کجا میخوابیم معمولا شبها فوق العاده خسته ای و...

دوازدهم مهری، روز آدینه ای

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (2)

مامان فرنيا
17 مهر 92 15:57
ايشالله زودتر موفق بشيد
مامان فرنيا
17 مهر 92 15:59
چقدر گلي فاطمه جون افرين كه اينقدر خوب با دوستت بازي ميكني