فردای سیزده بدر
سلام بر دخترم ،یار و یاورم
دیشب بابایی دستهای پر مهرش را به سرت می کشید و در گوشت نجوا می کرد
که دختر گلم درسته که به بودن در کنار هم عادت کردیم ولی از فردا باید برم سر کار، شما و مامانی مراقب همدیگه باشید و ...
آخه میدونی دو ماه اخیر بابایی اکثر روزا کنارمون بود و خوش می گذروندیم
امروز ساعت 8 از خواب پاشدی و یه کوچولو حریره بادام نوش جان کردی
نازنینم این روزها موقع خوردن غذا تو صندلیت می شونمت و با اسباب بازیهات مشغولت میکنم و تا دهنتو باز می کنی که اسباب بازی بخوری،قاشق غذا میره تو دهانت.مرتب باید یه سری اسباب بازیهای جدید بیارم تا برات تازگی داشته باشه و مشغول خوردنت کنم
بعدش بردمت تو محوطه چرخ و فلک بازی و خوابت برد، یه بارم ساعت 15 بعد از ناهار بردمت بیرون و لالا کردی آخه از توخونه موندن خسته میشی دوست داری ببرمت بیرون. عصرم ساعت 18 به مدت یه ساعت با بابا امین بردیمت باغ جنت قدم زدیم
خدارو هزاران بار شکر، گوش شیطون کر سال جدید خوابت تنظیم شده و شبها زود می خوابی
بعد از شش ماه بالاخره ساعت خوابت از ١ و ٢ بامداد به ٩_١٠ شب رسید، نیمه شبهایی رو باهم بیدار گذروندیم بعضی از شبها به بازی سپری شد و گاهی هم گریه، بابایی هم اکثر شبها کمکم تابت میداد