در هشت ماه و هشت روزگی
سلام بر دو چشمان سیاهت که منو دیونه کرده
دیشب رفتیم پارک جنت، بابایی واست تمبک گرفت خیلی خوشت اومد و با کف دست محکم روش میکوبی مث اینکه از قبل میدونستی که ساز کوبه ایه ولی به شدت هوا سرد بود و فرارو بر قرار ترجیح دادیم (در این ماه از سال چنین هوایی بی سابقه بود) بعدش به دیدن مامان فریده رفتیم و برای اولین بار بهت موز دادم اتفاق جالب اینجا بود که عمو امید نبودش و ما صدا میزدیم"عمو امید"شما عزیز دل مامان سرتو به سمت در اتاق عمو می بردی و به آن سمت نگاه میکردی و به دنبال عمو میگشتی. گفته بودم باهوشی داری کم کم رونمایی میکنی. همگی با هم تلاش میکنیم تا استعدادهای بالقوت به بهترین نحو بالفعل شه. خدای خوبمو شاکرم که این قاصدک کوچولو رو به سمت ما فرستاد و با نسیمی که همراهش آمد سبد سبد خوشی با خودش بهمون هدیه داد. خندیدنش، ناز و اداش حرف زدنش ... همه کارش از بهترین نعمتهای خداوندن که هر چقد شاکر باشیم بازم کمه
قربون اشکات که مث دونه های الماسه بشم که اخیرا تا گریه میکنی سرازیر میشه و رو گونه هات برق میزنه . نکن این کارو، اشک نریز، گریه نکن... مامی ناراحت میشه ها
موقع خوابیدن نیازت به بیرون رفتن کمتر شده و تو خونه تو بغلم راه میریم تا خوابت ببره
امروز ناهار تو خونه موندیم و به دلیل شهادت امام هادی (ع) جایی نرفتیم تا بعد از ظهر که بردیمت پارک آزادی و سوار ماشینت کردیم و فرمونو با دست گرفتی و شروع به رانندگی کردی و جیغ میزدی ولی قبل از شما سامان سوار شد و اصلا صدایی نمیداد. خوشم میاد که اکتیوی و ازخودت هیجان نشون میدی.دوستت دارم نازنینم