چهارم رمضان با دخترکم

سلام عشقم

عزیزم صبح که از خواب پاشدی ابتدا روزنامه زیر پای جوجه ها رو عوض کردیم و بهشون دونه دادی و صبحانه خیلی کم کیک خوردی، ولی در عوض گشنت شد و ناهار دال عدس با پلو بهتر خوردی(در واقع افطارمونو زود آماده کردم) .ساعت ١١ رفتیم بالا دم در آرادینا، به مامانش گفتی:" جوجه دارم و..." خیلی خوشحالی و با ذوق تعریف میکنی.

 برگشتیم واست بادکنک باد کردم. معمولا روزانه شعرهای همیشگیمونو باهم میخونیم اتل متل توتوله و...هزاران شعر دیگه که بارها نوشتمشون.

عصر پاشدی و عصرانه کمی هلو و کمی بستنی خوردی. کمی چون یه بستنی نمیتونی تا آخر بخوری. و با مکعب های رنگیت یه کار قشنگ انجام دادی من و بابایی خیلی ذوقتو کردیم و ازت عکس انداختیم و بعدشم خودت دوربینو گرفتی و میخواستی عکس بگیری بهت یاد دادم که کدوم دکمه رو بزنی.

 بعدش رفتیم فروشگاه مایحتاج ماهیانمونو تهیه کردیم شما هم کلا از خرید خوشت میاد. واست ظهر الویه درست کرده بودم تو ماشین بهت دادم خوردی.

بعدش رفتیم تو حیاط مامان فریده، خیلی رو مود نبودی ازت عکس انداختم و قفس واسه جوجه پمبه ایات آوردیم که از کارتون راحتشون کنیم و بهتر ببینیشون.

عکس جوجه ها در قفس

  وای که چقد لحظه های افطارو دوست دارم چون اولا سه تایی با هم رطب و آب جوش با لیمو تازه میخوریم بعدشم سه تایی سر سفره میشینیم و ناز قاشق دس میگیری و سبزی بر میداری و میخوری، فلفل دلمه میخوری، سالاد و خلاصه برات خوبه یه تمرینه واسه اشتیاقت به سمت غذا و خوردن... ای کاش ظهرا بابایی خونه ناهار میخورد تا تو هم از بی میلی در میومدی و... 

بعد ازافطار رفتیم خونه عمو بهمن و اونجا هم خیلی رو مود نبودی و بازی نکردی و آخرشم با خواب با فرش قرمز استقبال کردی و برگشتیم و ساعت ١١:٣٠ لالا کردی عزیزم

اینم از خاطرات یه روزه دیگه که با هم بودیم و با عشق روشنایی روزو به سیاهی شب به پایان رسوندیم

دخترم بخند و بزرگ فکر کن و بسیار به رفتارت تامل کن و بهترین باش در گفتار و رفتارت که بسیار لایقی و فهمیده

نوشته شده در تاریخ ٢٣/٤/٩٢ بعد از تناول سحری