فاطمهفاطمه، تا این لحظه: 12 سال و 7 ماه و 20 روز سن داره

بهترین هدیه زندگی

24 ام

1392/4/24 8:43
نویسنده : مامان
414 بازدید
اشتراک گذاری

سلام عشقم

عزیزم صبح ازخواب نازکه بیدار شدی خدا رو شکر گیه نکردی وبا سیستم بای دادم(از ساعت 4:30 تا 8:30 به مطالعه و وبلاگ نویسی و لذت نت گردی پرداختم) اومدم پیشت و بوسه بارونت کردم و صبح بخیر و...

 بهت گفتم امروز میریم خونه مامان جون و خوشحال شدی و آماده شدیم...

تا از خونه زدیم بیرون دستتو سایه بونی کردی تا مانع رسیدن نور خورشید به چشمات بشه. به آفتابم میگی:"آشتاب" و معمولا تا میریم تو آفتاب این کارو میکنی و میگی:"آشتاب اذیتم میکنه." نا گفته نمونه که نقابم داری ولی بی استفادس و دوسداری دستاتو نقاب کنی

صبحانتو تو راه و خونه مامان جون بهت دادم تا رسیدیم رفتی سراغ ممد دایی و تلاش کردی که بیدارش کنی ولی خواب بود و تلاشت بی ثمر موند و همین باعث شد کمی کسل شی و رفتی سراغ خاله فاطی و منم به کارهای شخصیم رسیدم و... ناهار حلیم بادمجون برات کشیدم و رفتیم تو حیاط تشت و بطری نوشابه بردیم پر از آب کردم و پر و خالی کردن بطری نوشابه ... ولی غذاتو نخوردی مجبور شدم واست نیمرو درس کنم. کلا کمی ناآروم بودی و خواب نیمروزی رفتی و پس از اون روزنامه آوردیم و گردی و چهار گوش بزرگ ایجاد کردم و خواستم رو گردیها بپری که استقبال نکردی و برچسب ها رو پیدا کردی و دوست داشتی برداری بزنی رو در ولی باز میزاشتیش سر جاش و پشیمون میشدی (این بسته استیکرتو کهpooh اه و دایی جون واست از یاسوج گرفت خیلی دوست داری و اصلا حاضر نیستی ازش استفاده کنی)کلا عاشق استیکری

به بال اسباب بازی طوطی خاله مریم دست زدی و گفتی:"بالش قشنگه"الهی قربونت برم که دیگه کاملا با بال آشنایی پیدا کردی( خریدن جوجه، ثمر خودشو نشون داد البته بعد از سرگرمی و انجام کارقشنگ غذا و آب دادن به حیوانات، باعث شد که با اعضائ بدن جوجه بیشتر آشنا بشی)

شبی مهمان داشتن و خیلی مودبانه کنار من و بابایی نشستی و ذره ذره خودت از بشقاب خودت مرغ خوردی و ته دیگ و من نظاره میکردم درنهایت دوغ خواستی و ترک سفره.بعدش من چن لقمه بهت دادم تا سیره سیر بشی.هر چند که هنوزم حجم غذات خیلی کمه ولی به همینم راضیم

از دیدن عمو علی خوشحال بودی و گردن و صورت بنده خدا رو پنجیر میگری و با این شیوه بهش محبت میکنی.

اینم بگم که چون دیشب دیدی آنیا که از شما بزرگتره، بدون کمک از پله ها بالا و پایین میره از همون جا ازم خواستی که دستتو رها کنم، منم از خدا خواسته (عاشق اینم که بتونی خودت مرحله به مرحله به سوی استقلال پیش بری)

 همچنین هنگام سوار و پیاده شدن از ماشین نیز دوستداری بدون مداخله من باشه و خودت انجام میدی که بخوبی از پسش برمیای خوشگلم

در راه برگشت تو ماشین توجهتو به ستاره ها جلب کردم و گفتم :بیا دستامونو به سمت آسمون دراز کنیم و ستارهها رو بگیریم و ماهو پیدا کردیم و گفتم: ستاره که از همه پرنورتره مال دخترمه (البته ستاره،آسمان، زمین، ماه رو از ماهها قبل میدونستی) و...یهو متوجه شدیم که وقت پیاده شدنه و ادامه بازی موکول به شب دیگه شد

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی

نظرات (2)

سارا مامان محمدرضا
25 تیر 92 5:27
با سلام. با تبادل لینک موافقید؟ میتونم لینکتون کنم؟ راستی همشهری هستیم


سلام با کمال میل عزیزم
با سر زدن به وبلاگ پسملتون یادم به روزهای گذشته دخملکم افتاد چقد زود شدن خاطره
عزیزم لینکتون کردم
تا میتونی پسملتو بوس و بوش کن و نازش کن و بهش محبت کن و ازش فیلم و عکس بگیر و براش وقت بزار که روزها تند تر از اونی که فکرشو کنی از جلو چشات ورق میخورن دوست خوبم
چه خوب
منم لینکتون کردم دوست خوبم
زینب
25 تیر 92 13:49
سلام ع زیزم ممنون که وبم سر زدین.. من کتاب اول را رها کردم چون اصلا به این نتیجه رسیدم که خیلی چیزهای دیگه هست که میتونم به دخترم یاد بدم که هیچ وقت تو سیستم آموزش و پرورش جایی برای اونها نیست ... حالا بگذریم این تجربه و نتیجه فقط مال من است و من آن را به کسی دیکته نمی کنم ...حتما لینک می کنم وبلاگتان را... در مورد آیتم14!!! من هم خیلی از اوقات جملات دخترم را به این شکل اصلاح می کنم یعنی تکرار جمله خودش اما به نحو درست شاید بهتر باشه بلافاصله این کار را نکنیم و آن جمله را یاد داشته باشیم و بعد از زمانی آن را درست و به جا استفاده کنیم..


عزیزم منم لینکتون کردم
متشکرم دوست خوبم