امروزم بدون می می به خواب رفتی ولی...
صبحانه ساعت ٨ فقط زیتون و خیار خوردی. بله فقط همین. تو راه پولاد کف تا شیراز تقریبا هردومون خواب بودیم.
ناهار کمی خاله آتایی تونست بهت پلو ماهی بده. ظهر عمه دری و آقای فاضل خونه مامان جون دعوت بودن. ظهر خیلی تلاش می می کردی و نتونستی بخوابی، بعد از ظهر خاله آتایی و خالجان با ماشین چرخوندنت و خوابت برد. شبی مامان جون آش رشته درس کرد و بردیم باغ جنت ولی اصلا رو مود نبودی و همش گریه و نا آرومی، آخر کار کمی شیرین زبونی کردی و در نهایت برا خوابت و می می تو پارک خیلی شدید گریه کردی و از خالجان و آتایی خواهش کردم ببرنت با ماشین دورت بدن که اینقد اذیت نشی که بحمدلله خوابت برد. خیلی خیلی شب سختی بود و دیدن این صحنه ها برام خیلی سخت و غیر قابل مشاهدس ولی راهی اه که مجبورم و چرخوندنت با ماشین واقعا کمکمون میکنه و جلو گریه ها و اذیت شدنتو تا حدودی میگیره.
شنبه دوم شهریور