در ادامه روزهای سخت جدایی از می می دوست داشتنی
سلام عشقم، عزیزم، دختر نازنینم
صبح خالجان و آجی رقیه اومدن خونمون و خالجان خیلی با حوصله باهات بازی کرد و سرگرمت کرد. فقط عاشق اینی که یه نفر برات وقت بذاره و حوصله بخرج بده و بلد باشه باهات بازی کنه دیگه کاری به کارم نداری البته به جز مواقع دسشویی و گرسنگی که می می میخوای آره می می نه غذا. صبحانه و ناهار گذاشتم جلوت لب نزدی خودم بهت دادم و ساعت ١٥ خاله آتایی(به قول خودت) اومد دنبالتون و با ماشین چرخوندنت تا خوابت گرفت و خونه مامانینا لالا کردی. منم به جمع آوری وسایل برای سفر تهران پرداختم. دلم حسابی واست تنگ شده بود طاقت دوریتو ندارم تقریبا ٥ ساعت ازت دور بودم تا اومدم دم در، اومدی پیشم و اصرار داشتی که باهات بیام تو خونه و ازت خواستی تاب تاب سوارت کنم و...
همگی به اتفاق خالجان و دختراش و عمو علی و عمو حمید رفتیم دروازه قران اصلا جا پارک گیرمون نیمد بعدش رفتیم پارک آزادی، ولی واقعا خسته بودی و اصلا رو مود نبودی و گریه شدید، من و بابایی بردیمت به سمت غرفه ها گردوندیمت و واست اردک کوکی که رو آب حرکت میکنه گرفتم( خیلی دوس داشتم وسیله جدیدی واسه بازی تو حمامت گیر بیارم). خیلی نا آرومی کردی مامان جون بغلت کرد خوابیدی ولی تا سوار ماشین شدیم بیدار شدی و گریه میکردی و میگفتی می می ولی طاقت کردم تا اینکه بالاخره خوابت برد ساعتم تقریبا ١٢ بود. تا صبح خوابیدی فقط ساعت ٧ صبح یکبار بیدار شدی و می می خواستی و اصرار کردی و بهت دادم.پس می می در طول شبانه روزت خدا رو شکر به یکبار رسیده.
خدا جونم از خودت کمک میخوام که در این مرحله از رشد دخترم بهمون کمک کنی و روزهای آرومی رو برامون مقدر گردانی.
سوم شهریور ماه