فاطمهفاطمه، تا این لحظه: 12 سال و 7 ماه و 23 روز سن داره

بهترین هدیه زندگی

13

1392/6/15 17:03
نویسنده : مامان
397 بازدید
اشتراک گذاری

سلام عزیزم

 دیشب١١:٣٠ بابایی تو محوطه چرخوندت دقایقی بعد بهخواب رفتی ولیساعت تقریبا ١:٤٠ و ٣:٤٠ و ٥:٤٠ از خواب پاشدی و گریه میکردی و میگفتی می می منم دستتو می گرفتم و کمی بعد به خواب میرفتی

ساعت ٧ بیدار شدی و گفتی بلند شیم و آبنبات میخوام

دوتا آبنبات سیم سیم خوردی( بادندونت آبنباتو می جوی) و بعدش گریه و نا آرومی اصلا تمومی نداشت و نمیتونستم ساکتت کنم مامان جون اومد دنبالت، برده بودت خونه خاله زهرا بازی و خنده و  سیب زمینی آب پز با آـجی فاطمه خوردین و با ماشین خاله آتایی چرخونده بودت تقریبا ١٤:٣٠ لالا کردی تا ١٧:٣٠ (هر روزباید برات برنامه ریزی کنم که تنها تو خونه نباشی یا بیرون باشیم یا کسیخونمون باشه و گرنه آروم نمی مونی، انشالله زوتر این مرحله هم به پایان برسه و دوباره بتونیم با هم بازی های خونگیمونو از سر بگیریم واقعا دلم براشون تنگ شده آخه این روزا اصلا تو خونه آروم نمی مونی که بخوایم با هم بازی کنیم)

عصری با مامان جون برگشتی منم تو این فاصله تمم در و دیوار و وسایل برقی وایتکس کاری کردم و به نظافت پرداختم

عصری خله زهرا و لیلا و سکینه با آجی فاطمه اومدن با هم بازیکردین چایمیوه پفیلاخوردین. بعد از رفتنشون باهم خونه رو مرتب کردیم . می می گفتی،ساعت ١١:٣٠ بابایی بردت تو محوطه تقریبا زود خوابت برد عزیز دلم

این روزهابه هممون سخت میگذره. همه نگرانتن و هرکی هر کمکی ازدسش برمیاد انجام میده. مامان جون برات دعا میکنه و نذرت میکنه باهات بازیمیکنه تا خسته بشی. خاله آتایی با ماشین دورت میده. باباامین بغلت میکنه راه میره تا خوابت ببره و منم که کار قابل بیاانی نکردم هرچی بوده وظیفه ای بیش نیس

امیدوارم زود به این شرایط عادت کنی

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)