فاطمهفاطمه، تا این لحظه: 12 سال و 8 ماه و 2 روز سن داره

بهترین هدیه زندگی

19 ام تیر

1392/4/19 6:18
نویسنده : مامان
314 بازدید
اشتراک گذاری

ماه مبارک و پرفیض رمضان مبارک

واقعا برای من امسال سومین ماه رمضان است که کاملا با سالهای قبل متفاوت است. رمضان سال ٩٠ که حضورت رو در شکمم داشتم و ممنوع از گرفتن روزه بودن ولی ختم قران کردم و با خواندن قران ماه را به پایان رساندم. رمضان سال ٩١ که به علت شیردهی به شما باز هم سعادت گرفتن روزه را نداشتم البته چندروزی من جمله قتل ها رو روزه رفتم و به تدریج به لطف الهی توانستم در طول سال قضای آنها رو به جا بیاورم و خداوند را شاکرم و امسال که سال سوم است و نیت روزه کرده ایم ان شاالله که خداوند توفیق روزه داری و عبادت در این ماه پربرکت را به همه بدهد.

دیروز که روزه بودم هرچیزی میخوردی از جمله بستنی اصرار داشتی که منم بخورم. هر بار بهانه ای می آوردم که خوردم یا ادای خوردنو در می آوردم یا بهت میگفتم که من روزه ام و تا شب نمیتونم چیزی بخورم که کم کم با نام روزه و روزه داری آشنا شوی و...

عزیزکم دیشب که بابایی ساعت ١١:٤٠ از تهران رسید و اومد خونه مامان جون دنبالمون. از دیدن بابایی خیلی خوشحال و ذوق زده شدی و گفتی:"بیارم و..." منظورت این بود که برم واست سیب و میوه که خودمون خوردیم بیارم و دوان دوان رفتی تو آشپزخونه و با یه سیب برگشتی  و به بابایی دادی. الهی من فدای این همه محبتت بشم نازنینم.

ساعت ٥:٠١ دقیقه بامداد

ادامه نوشت

عزیزم به بازی های تقلیدی خیلی علاقه داری مثل بپر بپر رو بالش که از خاله لیلا یاد گرفتی یا کار جدیدت که ازبچه ها دیدی و دمپایی یاکفشتو در میاری و برعکس از سرسره میری پایین و منم به شدت از این کارت بدم میاد و هرباربه طرقی باید مانعت بشمو حواستو پرتکنم

صبح ها که با گریه و حالت کسلی از خواب بیدار میشی و امروزم ابتدا درتراس باز کردیم و واسه پیشی آب گذاشتیم و بعدش رفتیم استخرتو آوردم و واست باد کردم گفتم یه چیز جدیدی باشه و سرگرم بشی

صبحانه با کمک هم نیمرو آماده کردیم وخودت این ظرفو که میبینی انتخاب کردیکه نیمروتو توش بریزم. گذاشتم جلوت و خیلی کم خوردی و کیک واست گذاشتم و اصلا حاضر نشدی لب بزنی. طبق معمول همیشه بعدش مابقی تخم مرغتو با هزار ترفند بهت دادم.

عکست در حال خوردن نیمرو و کیکی که لب نزدی

بعدش آراد برای اولین بار اومد خونومون و دست به هر اسباب بازی که میزد ازش میگرفتی و گریه میکردی و بهش نمیدادی.

بعدش مامان جون و خاله آتایی اومدن پیشت و منم سریع پلو میگو واست آماده کردم و گذاشتم جلوت ولی اصلا دس نزدی و مجبور شدم خودم  ترفندستانمو به کار بگیرم و بهت بدم.بعدش به خواب ظهرانه پرداختی

عصرانه میوه بهت دادم و شام پلو میگو با کمک ترفندستان، ولی سالاد کاملا با اشتها و با میل خودت قاشق میزدی و میخوردی اینقد مواظب بودی که مبادا یه کوچولوش بریزه فقط سالادو خوب علاقه داری و خودت میخوری

شبی یهو گفتی:"مامان اجازه هس پی پی کنم"

وای نمیدونی که با شنیدن این جمله دلم غش رفت و نیگاهی به بابایی کردم و دوتایی...

بعد از افطار بی حوصله شدی ما هم آماده شدیم و ساعت ٢١:٣٠رفتیم رودخونه همش میگفتی:" بریم شنا"

و خیلی خوشت نیمد، کمی پسته خوردی و بردیمت پارک محله واقع در مطهری جنوبی، آب معدنی تو دادی دست من و گفتی:"بگیرش خسته میشم"

ناز و  عشوه هات منو کشته

سوار سرسره و تاب شدی و در نهایت لالا کردی

اینم ازخاطرات یه روز گرم تابستان با هم بودن

  

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی

نظرات (2)

مامان فرنیا
21 تیر 92 8:53
مرسی مامانی که اینقدر توی روزه داری برای گل خانم سرگرمی اماده میکنی همه بچه ها همینطور هستند با ماه رمضان همش میخوان به بزرگترها هم غذا بدن من هم مثل شما به فرنیا میگم من روزه ام تا از حال با روزه و روزه داری اشنا بشه


قربانت عزیزم ممنون که سر میزنی
مامان ضحـــــــــــــــــا
30 تیر 92 10:16
سلام خاله بلاخره صورت ماهتو ديديم. نوش جونت گوشت بشه به تنت