بابای مهربونم
امروز عصری بابایی که از سر کار اومد بردیمت باغ جنت آخه میخواست قبل از ماموریت دخترکشو ببره بگردونه اما دختر نگو بلا بگو
تا به باغ رسیدیم خوابت برد و کالسکتو به حالت خوابیده در آوردم و بیدار نشدی تا در خونه .دختر بلا، ما میبریمت بیرون که بخوابی؟
شیطون خانوم تو سامسونت باباش نشسته که جلوی رفتن باباشو بگیره
نازنینم این روزها یاد گرفتی هر موقع که مایل باشی دس دسی میکنی اما انگشتاتو خیلی کشیده و صاف نمیگیری الهی که دلت همیشه شاد باشه
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی