ایستادن و نی نای نای کردن
سلام بر ماه زیبایم
دیشب درحالی که خواستی لالا کنی، خواب و بیدار بودی، میگفتی"آتا آتا"، آخه خاله عاطف خونمون بود و موقع خداحافظی خواستی گریه کنی، حواستو پرت کردم که یادت بره ...
صبح باهم به مرکزبهداشت امام حسن (ع) رفتیم. چکاب شدی. متاسفانه فقط 100 گرم اضاف کرده بودی. پس از آن در کلاس تغذیه شرکت کردم هرچند آروم نبودی و کلاسو رو سرت گذاشتی ولی بر طبق گفته های مسئول بهداشت تصمیم گرفتم شیرتو کمتر کنم تا گرسنه شی... همچنین باید در ابتدا میوه و بستنی رو حذف کنم فقط آب میوه طبیعی تا اینکه به غذا رو بیاری و حداقل دو وعده غذا بخوری که ان شالله وزن بگیری
البته ناگفته نماند که درد دندون بیشتر اشتهاتو کور کرده
ساعت18:30رفتیم مطب دکترت. قطرهاتو عوض کرد و sandrous+zinc روزی 5/2 سی سی و ferro sanol drops روزانه 15 قطره را به جای سه قطره قبلی تجویز کرد. که ان شالله تا چند روز آتی مصرف شو برات شروع میکنم. آقای دکتر خواست معاینت کنه که شدیدا اجازه نمیدادی. گفتش:"اگه وزنش اضاف نشده ولی در عوض زورش زیاد شده."
راجع به درد دندونات باهاش صحبت کردم، طبق معمول گفت هیچ راهی جز تحمل ندارین و همچنین گفت: که خانوم زندگی 100 سال اولش سخته
فدای دست کوچک و دل بزرگت بشه مامان. به فکر"آنی" هم هستی که شام بخوره
غروب از ساعت 19 تا20 لالا کردی. ساعت تقریبا 23 بود که بابایی برات آهنگ تلفنتو میزد و پامیشدی سر پا می ایستادی،جالب بود به زور و با هزار سلام و صلوت بلند میشدی ولی به فکر رفصیدنم بودی دستاتو تکون میدادی و بپربپر... ،تالاپ میخوردی زمین، من و بابایی با تشویق ازت میخواستیم که پاشی، ناامید نمیشدی و دوباره و سه باره...خیلی زنگ تفریح خوشی بود
پاهاشو داشته باشین!،برای حفظ تعادل حسابی باز میزاره
یکشنبه 23 مهر