فاطمهفاطمه، تا این لحظه: 12 سال و 7 ماه و 22 روز سن داره

بهترین هدیه زندگی

13 اردیبهشت

امروز صبح ساعت ٦:٣٠ از خواب پاشدی بابایی هم باحوصله ماشین و زنگوله و کتابی که دیشب واست از تهران آورده بود نشونت داد. سه چهار روز گذشته دست و پات که به بدنم میخورد مثل همیشه نبود کمی داغ شده بود _ البته این وضعیت از دراومدن اولین دندون تا حالا ادامه داره تب میکنی و ول میشه _ خلاصه خیلی ناآروم بودی جا داره همین جا از خاله جون فاطمه تشکر کنم که یکی دو روزی که بابایی نبود حسابی کمکم بود الهی که بتونم از خجالتش در بیام، با صبر و دلسوزانه بغلت میکنه و... زنگوله به این دلیل واست آورد چون خونه مامان فریده داشتند خیلی از صداش خوشت می اومد. تانک میلیتاریتم خیلی باحاله در اثر برخورد با مانع قدرت دور زد...
13 ارديبهشت 1391

بیاید منو، لباسهامو از رو طناب بردارید، خشک شدیم

ناز نازم  اینارو آماده کردم تا ظهر لالا کردی گیره زدم بهت و آویزونت کردم     تا دوتا عکس ازت انداختم زود چشاتو باز کردی و بیدار شدی الهی موش بخورتت چقد تو ماهی دختر خوبم، امیدوارم از این عکس هنری خوشت بیاد ، ایده برای عکس زیاد دارم ولی زمان کوتاه با اینکه صبح ها خیلی زود از خواب پا میشم ولی کارهای خونه خیلی زیاده و اونجوری که دلم میخواد وقت برای بازی باهم نداریم الهی که بیشتر باهام همکاری کنی و غذاتو راحت تر بخوری و تو خونه ناآرومیت کمتر شه تا زمانمونو بیشتر به بازی و خوندن شعرو ...اختصاص بدیم  دوستت دارم تمام زندگیم،تمام وقتم مال توه. شیرین ترین لحظات عمرم همین روزهاس ...
12 ارديبهشت 1391

در هفت ماه و شانزده روزگی

بارون میاد نم نم نم نم بهاری ام کیف داره. بوی خاکو همه جا می پیچونه ما هم آماده میشیم میریم ددر(باغ جنت) این شلوار پیش سینه داری که تنت کردمو خیلی دوس دارم بارها از تو کمدت درش آوردم تنت کردم دیدم بلنده دوباره و سه باره و... تا اینکه امروز متوجه شدم که فیت تنت شده مبارکت باشه گوگولی مگولی  هوا خوب شده دیگه تو خونه لباستو کمتر کردم اگه دوست دارید بقیه عکسامو بهتون نشون بدم بیاید ادامه مطلب  در حال خوردن بیسکوییت مادر ...
11 ارديبهشت 1391

فکر کردی، منم زرنگم

عزیزم گلم نفسم سلام دخترم مدتهاس که اگه سرگرم بازی با وسیله ای باشی ازت بگیریمش گریه میکنی ولی مجبور شدم راهی براش پیدا کنم آخه بعضی وسیله ها رو که برمیدای مث تیشو،  کاغذ، اسباب بازی پرزدار و یا...زود میبری سمت دهانت و خیلی خطرناکه میام پوپت میدم دستت و آروم آروم کاغذ یا ... ازت میگرم و میزارمش کنار، زود حواست میره سمت پوپت و بی خیالش میشی بچه ها زیبا هستند دنیایشان زیباتر ...
10 ارديبهشت 1391

اسپاگتی خور شدیا

سلامی به پهنای آسمان آبی بهترینم، از این پس باید روزها واسه بابایی ناهار آماده کنم با خودش سر کار  ببره، امروز در حالی که میخواستم اسپاگتی دم کنم اصلا حاضر نشدی یه دیقه تو صندلیت بشینی و  هیچ اسباب بازی نمیخواستی منم از مواد خوراکی کمک گرفتم، سیب دستت دادم و رشته های ماکارانی اینقد خوشگل از دستم میگرفتی و در حین خوردن از دستت سر می خورد خوردنت خیلی تماشایی بود دستتو دراز کردی که ازم بگیری فدای این دختر شکمو بشم دو دستی افتادی بجونش.عزیزم اصلا به فکر سر و صورت و لباس نباشیا به کارت ادامه بده!!!!خوب جیگرم!!! بلندت که کردم دیدم همه رو زیر پات ریختی جالب اینجا بود که بعدش وقتی داشتم...
9 ارديبهشت 1391

باغ باباجون

سوره حدید آیه 17    اِعْلَمُوا اَنَّ اللّهَ یحْیی الاْرْضَ بَعْدَ مَوْتِها قَدْ بَینّا لَکُمُ الاْیاتِ لَعَلَّکُمْ تَعْقِلُونَ؛ «بدانید خداوند زمین را پس از مرگ آن زنده می ‌ کند. ما آیات را برای شما بیان کردیم، باشد که بیندیشید.» تا پلک میزنیم آدینه ای دیگر آمده. این عمر گران ماست که میگذرد وگرنه آدینه ماندنیست این هفته به اتفاق خانواده شازده سامان مهمان باغه باباجون محمود بودیم اکثر درختای سیب و آلبالو شکوفه کرده بودن و باغ همانند عروس سفیدپوش شده بود ناز نازکه ما هم حمله میکرد به دسمت شکوفه ها و سهم آلبالوشو به صورت شکوفه نوش جون میکرد طاقت نداشت صبر کنه تا تابستون که میوها بش...
8 ارديبهشت 1391

خوش گذرونی آخر هفته(هفتم اردیبهشت)

یه روز تعطیل، در پس اندیشه ای باز، رها از کار و مشغولیات روزمره،گفتن،خندیدن و به جا گذاشتن خاطرات ناب و  بی نظیر بله کاملا درست حدس زدید اینجا همان پسکوهکه(واقع در 30کیلومتری شهرمون)،در پس کوه ها طبیعتی زیبا نهفته. زیبایی که تکراری نمیشه. آب روانی که زلال مث دل شماست، میگذره و با صدای دلنشینش آرامش میده و با خود بدی ها رو میبره واقعا جای همه دوستان سبز بود ای کاش ما انسانها قدر زبایی های خالق کم نظیرمون را بدونیم و هیجگاه طبیعتو آلوده نکنیم اینم کباب ماهی شوریده که بابایی زحمتشو کشید خیلی خوشمزه بود جاتون خالی اینم ببعی های نوپای عشایر که از دیدنشون ذوق کردی.هرساله سرسبز...
7 ارديبهشت 1391

بابای مهربونم

امروز عصری بابایی که از سر کار اومد بردیمت باغ جنت آخه میخواست قبل از ماموریت دخترکشو ببره بگردونه اما دختر نگو بلا بگو تا به باغ رسیدیم خوابت برد و کالسکتو به حالت خوابیده در آوردم و بیدار نشدی تا در خونه .دختر بلا، ما میبریمت بیرون که بخوابی؟ شیطون خانوم تو سامسونت باباش نشسته که جلوی رفتن باباشو بگیره نازنینم این روزها یاد گرفتی هر موقع که مایل باشی دس دسی میکنی اما انگشتاتو خیلی کشیده و صاف نمیگیری الهی که دلت همیشه شاد باشه   ...
5 ارديبهشت 1391