فاطمهفاطمه، تا این لحظه: 12 سال و 7 ماه و 14 روز سن داره

بهترین هدیه زندگی

ادقام سه پست

چهارشنبه، بعدازظهر رفتیم خونه آنیا جون. باهم بازی کردین     مامان جون واست صندلی کوچولوی سبز گرفته، خیلی خوشت اومد، به دنبال ما تکرار میکردی "یندلی" واضح نمیگفتی میخواستی بگی صندلی امروز پنج شنبه ساعت 8 صبح پاشدی. من و بابایی درگیر کارهای خونه شدیم،بخاری سرجاش گذاشتیم ، جای کولرو شستیم و ...ناهار باشگاه بودیم. ساعت 14:30 لالا کردی تا ساعت 18،خیلی تعجب کردم! کارارو ما انجام دادیم شما خسته شدی و حسابی استراحت کردی.آشپزخونه رو فرش کردم که بتونی راحت بیای، کنارم بشینی تا من به کارام برسم. البته اگه با ریخت و پاشات کارجدید برام در نیاری آخه فدات شم این همه میوه ی رن...
21 مهر 1391

با کارت, قلبم تپید

سلام دیشب مامان فریده و عمو امید به خونمون تشریف آوردن. تا زنگ درو زدن. شروع کردی به بابا گفتن درحالی که بابایی هم کنارت بود. فدات شم چون هر روز تا صدای قفل ماشینو میشنوی میبرمت سمت در بهت میگم بابا امین اومد سلام کن و ...و جدیدا دیگه خودت میگی بابا بابا اینقد برا عمو امید ذوق کردی که حد و اندازه نداشت. سرتو رو پاش میزاشتی و دراز میکشیدی. از خوشحالی تند تند و محکمه محکم دست میزدی. الهی فدات شم دختر مهمون پذیرم، . درسته ما میریم خونشون ولی ظاهرا از اینکه اونا اومدن خونمون بیشتر خوشت می یاد. بعد که داشتیم من و بابایی راجع به کارات صحبت میکردیم دوتاییمون از اینکه دیده بودیم اینقد ذوق کردی و کارهای عجیب غریبی از خودت نشون دادی، از ...
20 مهر 1391

تسبیحات مختص بزرگترها نمی باشد

...موذن اذان میگوید.پدر سر و رویش را با وضو می آلاید، برروی سجاده  ذکر تسبیحات حضرت فاطمه زهرا(س) را آهسته زیر لب میگوید. دخترک به پدرش خیره میشود به بند بند انگشتان پدرش مینگرد به ضربه هایی که توست انگشت اشاره بر روی دست دیگر زده میشود ... در ذهنش نقش میبندد. مادر نگاهش به سمت کودکش میرود. آری همان عمل معنوی پدر را آموخته و با انگشتان کوچکش شروع به تکرارکرده... معبودم  چنین لحظه ای چه باید گفت... زبانم جز به چرخیدن کلماتی برای شکرگزاریت نمیچرخد... از آن پس هرگاه بگویم دخترم تسبیحات بگو ، همان عمل پسندیده و نیکویت را برایم تکرار میکنی احسنت به پدر باایمان و هزاران آفرین به دخترکی که به سرعت یاد میگیرد پنج شنبه بیس...
20 مهر 1391

روزت مبارک کودک دلبندم

سلام پروانه زیبایم، خدا تو رو به من داده برای به اوج رسیدن، از روزی که آمده ای بر روی بالت مرا جا داده ای و با خود در آسمان پرواز میدهی. دیگر برای خود بر روی زمین جایی نمیبینم... این حس من از بودن توست.   تو آمده ای که با وجودت، معبودم را به من بیشتر بشناسانی، تو را که میبینم جز تفکر به ذات پاک تو و خالقت به چیز دیگری نمی اندیشم. ای کاش میتوانستم تمام درونم را برایت به رشته تحریر درآورم . ناگفته هایم رابگویم ... بمان به سان امروزت، همانند دیروزت، همیشه همینگونه باش. همیشه ذهن شفاف و دل براق کودکیت را همین گونه نگه دار... هفته جهانی کودک بر همه کودکان بی آلایش و دوست داشتنی ایران مبارک ...
19 مهر 1391

مروارید نهم

سلام خوب من از سفرتاحالا معمولا صبح زود از خواب بیدار میشی تا ٩ دیگه بیدار شدی. صبحانه که اصلا جزئ برنامت نیس. هنوزم شبها با گیه شدید میخوابی. امروز خانم رحانی دوست مامان جون گفته بود شاید به دلیل دراومدن دندون نیشش باشه که بی تابی داره. منم دستم رو لثت کشیدم دیدم بله مروارید پایین سمت راستت (نهمین مروارید)میخواد از زیر لثت خودشو بکشه بیرون. خدا خیرش بده باا این پیشنهدش باعث شد باهات صبورترباشم و بیشتر باهات همدردی کنم و قربون صدقت برم. لهی بمیرم شاید دلیل ناآرومیت تو سفر هم همین بوده الهی که مابقی مرواریدات بدون درد بیان بیرون و خوشگلترت کنن یکشنیه دوم مهر ...
19 مهر 1391

ماجراهای فاطمه کوچولو و عروسکاش

سلام دخترم هرکاری که داریم عروسکتم باید کنارمون باشه. امروز عروسکتو بردم حمام و دوتاتونو حمام دادم تا خوشت بیاد. دخترم امروز ناگهان تصمیم میگرفتی پاشی سرپا،بلند میشدی در حالی که پاهاتم باز میزاشتی برا کنترل خودت دقایقی می ایستادی و بعدش تالاپ میخوردی زمین من و باباجون و مامان جون برت دس و هورا میکشیدیم  بعدازظهر رفتم انجمن اولیا و مربیان مدرسه دایی محمد، خیلی فکر کردم و تاسف خوردم وقتی وضعیت آموزش و پرورشمونو دیدم که همانند سالها پیش هیچ رشدی نکردی و همچنان در فقر مالی و ...دستو پنجه میزنه و با خودم فکر کردم چطورباید دخترمو بسپارم به دست این چنین سیستمی درحالی که اکنون اینقدر برای ثانیه ثانیه هاش برنامه ریزی دارم ... پس از ...
18 مهر 1391

مهربونی را زکه آموختی

سلام بر دختر پراحساس،بامحبت و فهیمم عزیزم دیشب که بابایی از ماموریت برگشت رفتیم خاله جون فاطمه را برسونیم، به محض اینکه خاله پیاده شد درو بست، شروع به سرو صدا کردی، سرتو ازپنجره بیرون انداختی و دستاتو محکم دور گردن خاله حلقه زدی و میگفتی: "بیا بیا" الهی شکرت که مهرو محبت رو در دل کودک یکساله من قرار دادی. به خاطر تک تک دادههات شاکرم دوشنبه١٧مهر ...
17 مهر 1391

شیطنت های شیرین دوران کودکی

این دوتا عکستو خیلی خیلی دوستدارم. بیش از حد بامزه و خوردنی شدی کریرت ماهها گوشه اتاقت  بود و پوپت هاتو توش گذاشته بودم تا اینکه امروز رفتی سراغش، وسایل توشو ریختی بیرون و به یاد ماهها قبل توش نشستی. چون تکون میخورد میگفتی:" تاب تاب". برخلاف قبل تا تکون میخوردی کریر وارو میشد. به یاد کوچیکیات می افتادم که توش میزاشتمت و قادر به ورجه وورجه نبودی *تو اتاقت کنارت دراز کشیده بودم دست به موهام میزدی، میکشیدی و میگفتی:" مو مو" ماه و ستاه هاتو (اسباب بازی آفتاب  مهتاب ستاره)به هم متصل میکردم و شما ازم میگرفتیو جداشون میکردی این بازیو دقایقی با هم تکرار کردیم     شنبه ١٥ مهر ...
15 مهر 1391