فاطمهفاطمه، تا این لحظه: 12 سال و 7 ماه و 14 روز سن داره

بهترین هدیه زندگی

آدینه پاییزی

سلام گرم و نرم خدمت شما فاطم خانوم از خواب پاشده،حمام کرده تروتمیز شده رفته دیدن عمو جونش. منم فرصتو غنیمت شمردم و اومدم وبشو آپ کنم. ظهر ناهار قرمه سبزی دعوت مامانجون بودیم در بوستان بعثت،جاتون خالی بود، فاطمه از شدت خستگی خوابش برد. تو پارک در کنارمون لالا کرد. بعدش مامان جون مهربونش بهش غذا داد. برگشتیم خونه طبق معمول ماخسته و فاطم پرانرژی، خواب تو چشاش جایی نداشت... به همراه خاله فاطم به تولد سه سالگی رکسانا رفتیم. اولین باری بود که دختر گلم در جشن تبلد دوستش شرکت میکرد. از لحظه ورودمون لبه مبل گرفت و نینای نای کرد، قر داد و دستاتشو تکون داد تا آخر مجلس برخلاف رکسانا، اصلا مود تبلدو نداشت... تنها مشکلت این بود...
14 مهر 1391

آتلیه تولد یکسالگی

سلام بر میوه شیرین زندگیم امروز صبح ساعت ٧:٣٠ پابه پایمون بیدار شدی.رفتیم بیرون دنبال کارها و... تو راه برگشتن تا خونه خوابیدی. ناهار به همراه مامان بابات  یه کوچولو ماهی قزل آلا سالمونی نوش جون کردی بعدش رفتیم تو اتاق که لالا کنی چون ساعت ١٦:٣٠_١٧ نوبت آتلیه داشتی. ولی اصلا بااینکه خسته بودی ولی نخوابیدی وبازی کردی ...منم وسایل مورد نیازو آماده کردم و ساعت١٦:٣٠ به همراه خاله عاطف و دایی محمد راهی آتلیه baby face photo شدیم، خدارو شکر با اینکه خسته بودی ولی چون محیط برات جدید بود خیلی همکاری کردی. ولی تمایلی به ایستادن نداشتی، با هزار نیرنگ و کلک تونستیم سرپا نگهت داریم، ششم شهریور رفته بودم و از نزدیک کارهای آ...
13 مهر 1391

به روال قبل برگشتیم

سلام عسل شیرینم  از دیروز تاحالا دوباره برگشتیم به برنامه قبلیمون، مسافرت بودیم بلافاصله بعدش کارهای تولدتو انجام دادم و... خلاصه تقریبا بیست روز گذشت. دلم برا بازی ظهرا قبل از خوابت تنگ شده بود... دوباره برات غذای تازه میپزم باحوصله بهت میدم و ظهرا پیش ازخوابت برات کتاب میخونم با تعداد زیادی از اسباب بازیات باهم بازی میکنیم میخندیم. تازگیا یه بازی جدیدم اضافه شده، پتو بازی که اونم خیلی کیف میده.این بازی اینجوریه که وروجک من، پتورو که ببینه خونش به جوش میاد دس میگیره و بی وقفه میگه تاب تاب،آب دستم باشه باید بزارم زمین و برم لبه پتو دس بگیرم و بپر بپرت کنم یا رو زمین بکشمت. الهی من فدای دخمل شیطونم بشم. دایی محمد،...
12 مهر 1391

قطار میگه...

 سلام پاییز،سلام فصل خزان دوباره پاییز شد، ننه سرما داره آروم آروم میاد درخونه هامون، نوید بارون وسرما را میده دختر خوبم بعد از دو روز که دختر داییم کنارمون بودن، امروز صبح درحالی که خداحافظی کردن گریه کردی و اصلا آروم نشدی بردمت تو محوطه، بهار و پرنیان باهات صحبت کردن و بهت گل دادن ... ++++++++++++++++++++++++++++++ بعد از ظهر بردمت پارک جنت به همراه دوستم اولش خوابیدی ++++++++++++++++++++++++++ امروز سر زبونت افتاده پشت سرهم میگی دودو چی چی منم بهت میگم دخترم قطار چی  میگه خیلی خوشصدا میگی:"دودوچی چی" فدات بشم که عادت به تعارف داری، ناخواسته آب و هوای شهرمون آدمو تعارفی میکنه ...
11 مهر 1391

حافظیه

 اولین بار بردیمت آرامگاه حافظ شاعرنامی شیراز ___________________________________ بعد از اون،تو شاه چراغ کلی نرده هارو گرفتی و تندتند راه میرفتی و با مهر بازی میکردی ___________________________________ تو ماشین بهت گفتم: هاپو میگه  گفتی: هاپ هاپ گفتم:ببعی میگه  گفتی: بع بع گفتم:آقا گرگه میگه گفتی هووووووووووو بعدش بلافاصله دیدم خودت موش شدی من و دخترداییم فاطمه، از خنده روده بر شدیم الهی فدات شم از بس همه رو پشت سر هم بهت گفتم که خودت یکی پس از دیگری میگی تو ماشین چنگ میزدی تو صورت دخترداییم و او میخندید و بیشتر ادامه میدادی به هم عادت کرده بودین ___________...
10 مهر 1391

در دوازده ماه و دوازده روزگی

سلام  بر دختر یک ساله ام،خانوم کوچولوم به نام دوست امروز چنددونه انار با گوشت کوب، واست آب گرفتم ولی بی میل بودی. امیدوارم که روزهای آتی علاقه مند به خوردن این میوه بهشتی بشی دیشب رفتیم سوپرمارکت، فروشنده بهت آبنبات پرتقالی داد. در حالی که بغل بابا امین بودی، شکلاتو گرفتی و سریع روتو برگردوندی و سرتو رو شون بابایی گذاشتی، کارت برام عجیب بود اولین بار بود میدیدم، چون معمولا با همه زود ارتباط برقرارمیکنی و خجالت و... برات بی معنیه، ولی این بارنمیدونم چرا روتو برگردوندی  بعدش خونه آقای جعفری رفتیم یه سطل پر از خونه سازی آوردن، دخترگلم دونه دونه بر میداشتی و تو سطل میریختی، همه به کارت توجه میکردن ک...
8 مهر 1391

پرنسس کوچولوم تولدت مبارک 6مهر

 سلام بر فرشته یکساله ام بانوی معصومم، در ابتدا ازت پوزش میطلبم به دلیل تاخیری که در برگزاری تولدت صورت گرفت. روز تولدت در سفر بودیم. البته از ماهها قبل برنامه ریزی تولدت را در ذهن داشتم. برای مکان جشن از ماهها قبل تماسهای زیادی با مراکز مختلف گرفتم تا اینکه شیرخوارگاه ولیعصر با تولد موافقت کردن. در تاریخ پنج شنبه دوم مرداد ماه به شیرخوارگاه رفتیم و هماهنگی های لازم (از جمله تاریخ مراسم، ششم مهر) با مسول محترمشان به عمل آوردیم. امروز ساعت 17 مرکز بودیم به کمک خاله جونات و بابایی وسایل راچیدیم و لباس خشگلی که خاله عاطف زحمت دوختشو کشیده بود تنت کردم. قبل ازورود پرنس و پرنسس ها، همه ی عکسامونو گرفتیم. در کنار فرشته ها رو صن...
6 مهر 1391

واکسن یکسالگی...و کارهای تولد...

سلام  بر رایحه خوب زندگیم امروز نوبت واکسن MMR (سرخک، اوریون، سرخچه) داشتی. یه نی نی دیگه هم اومده بود مامانش بیرون از اتاق نگهش داشت، گفت تا گیه شما رو نبینه. منم برطبق شناختی که ازت داشتم با اطمینان گفتم نه دخمل من گیه نمیکنه. قبل از واکسن خیلی باهات صحبت کردم و ...خلاصه نیدل در دست راستت فرو رفت اولین بار بود که بابایی نیمده بود و تورو بغل خودم نگه میداشتم، خیلی راحت بود مث گاز گرفتن موچه میموند. خدا روشکر به خوبی و بدون گریه تمام شد. صبحانه نیمرو برات آماده کردم. از امروز خوردن سفیده به هرم غذایت اضافه شد. گوش شیطون کر با اشتها نیمروتو کامل نوش جون کردی. بعدازظهر از ساعت 16 باخاله عاطف رفتیم خرید لوازم مورد نیاز تولدت ...
3 مهر 1391